99- خاطره ی زیبا از زبان مادربزرگ
صدرا امروز بعد از کلاس آفرینشش رفت خونه ی مادر بزرگش تا اونجا بازی کنه , مادر بزرگ تعریف میکنن که یکی از دوستاشون میرن برای سر زدن و اتفاقا چند تا از روسری هاشون همراهشون بوده , صدرا یکی از اونها رو برمیداره و از مادربزرگ میخواد که اون رو براش تا کنه و بعد هم میگه این رو میخوام کادو بدم به مامانم؛
حالا ازشون میخواد که به خونه ببردش تا بتونه کادوش رو به مامانش بده
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی