4 - صدرا و کارهای امروزش
وقتی مامان داشت توی آشپزخونه کارهاش رو می کرد , صدرا کوچولو هم سخت در تلاش بود تا برای مسواکش یه جای جدید پیدا کنه ببینین:
حدودای عصر هم هی دست مامان رو میگرفت و میبرد سمت در میگفت باز شه!
مامان هم می گفت صبر کنیم تا بابا بیاد. بعد مامان با بابا تماس گرفت و بابا گفت داره میره تا برای خودش کفش بگیره , اما وقتی قصه دلتنگی صدرا جون رو شنید سریع به خونه اومد 3 تایی لباس پوشیدیم و رفتیم دَدَر...
صدرا عاشق اینه که از توی ماشین دستش رو ببره بیرون و باد رو حس کنه.
توی تمام مسیر هم هی ماه رو نشون مامان و بابا داد.
یه سیب دستش بود که از پنجره ی ماشین از دست صدرا خان افتاد و فکر میکرد اگه پیاده بشه میتونه دوباره سیبش رو برداره و هی به مامان میگفت پاااااا شو , و بابایی براش توضیح داد که چون تو حرکتیم سیب همونجا مونده و ما رفتیم.
بعد ددر صدرا از بابا خواست تا با هم برن تخت , چون صدرا و بابا روی تخت خواب حسابی کشتی میگیرن و بازی میکنن و میخندن
بابا تو راه برگشت به خونه نون خامه ای خرید و صدرا موقع خوردنش کله اش رو تند تند تکون میداد یعنی به به و به مامان می گفت بشین ( بشین و به من نون خامه ای بده.)
این آقا صدرا با حرفا و کاراش کلی باعث خنده ی مامان و بابا شد.