52- داستان نیمه شب
ساعت از یک شب گذشته و پسمل ما بیخواب بیخواب
با باباش تو اتاقش اسباب بازی بازی میکنن( جمله خودش) و وقتی بابا میگه دیگه برو بخواب , گریه ها میکنه که لباس بپوشیم بریم دور بزنیم بابا اوردش تو اتاق خواب تا به هوای تعریف و بازی فراموش کنه ولی پسرکم اشک میریزه که بریم دور بزنیییییم
و مادر فقط روپوشی روی لباس خانه و روسری به سر و پدر با لباس خانه به راه میافتد که خواسته پسرش را در ساعت 2:30 نیمه شب بجا آورد.
و داخل ماشین, خواب آلود, نگاهی به سرتا پای پدر : اینجوری اومدی ! لباساتو در بیار لباس بیرون بپوش بیا
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی