صدراصدرا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره
سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 1 روز سن داره

داداش کوچولوها

49- یه روز گوسفندی

1391/2/30 10:32
نویسنده : مامان
365 بازدید
اشتراک گذاری

توی هفته ی گذشته مامان با مامان بزرگ صدرا تلفنی صحبت می کرد که متوجه شد دایی جان ( یکی از دایی های مامان) یه دونه ببعی خریده تا وقتی همه خانواده دور هم هستند پخ پخ کنند و نوش جان!

مامان گفت پس ما آمدیم که صدرا ببعی رو از نزدیک ببینه.

مامان تصور میکرد که صدرایی بترسه , اما وقتی رسیدن پسر دست تو دست مادر جون , رفتن خدمت آقای ببعی خیلی بزرگ قهوه ای رنگی که پشم هاش رو هم چیده بودن و یه شکل بدی پیدا کرده بود سبز ( این حس مامان است نسبت به ایشون - ببعی). 

اون روز قرار شد پنجشنبه شب همه برای پخ پخ کنون ببعی بیان خونه مادر جون.

صبح پنجشنبه بابا , مامان و صدرا رو دم خونه مامانی پیاده کرد و خودش سر کار رفت. سر میز صبحونه صدرا نگاهش به عکس جدیدش که مامان برای مامانی چاپ کرده بود افتاد و گفت: مامانی عکسم رو گذاشته تو فیسکوک! و مامانی و بابایی و مامان صدرا حسابی به این حرف پسرک خندیدن. 

بعد از صبحانه صدرا با بابایی رفتن که روزنامه بخرن. خوب صدرا هم روزنامه به دست و مطالعه کنون به خانه برگشت.

مامانی به مامان گفت دایی و خاله و مادر جون دیشب حسابی به حال آقای ببعی و اینکه فردا قراره خورده بشه گریستند و از این حرکت پشیمان گشته اند و خلاصه .... همینطور هم بود. صدرا دوباره باهاش بازی کرد و برگشت.

اما تا بعد از ظهر که بقیه برسن صدرا با مادرجون حسابی بازی کرد و چون هر چی به مادر جون میگفت گوش میکرد حساابی کیف میکرد. پسر کوچولو مادر جونش رو سوار ماشین خیالی اش کرد و برد امریکا!

   شکلکهای جالب آروینهمینطور با خاله کوچیکه مامان نقاشی و توپ بازی و بپر بپر روی تخت کردن.

بعد از ظهر صدرا با یکی از دخترخاله ها پارک رفت و برگشت , بعد با خاله بزرگ مامان رفیق شد, خاله جون شده بود دخترش و صدرا دخترش رو مدرسه میبرد , پارک میبرد براش بستنی و کشمش میخرید با هم میخوابیدن و بعد بیدار شدن صبحانه - نون و کره ( که خودش خیلی دوست داره ) درست میکرد.

 صدرایی شامش رو هم با دخترش خورد و بعد شام خاله دیگه ی  مامان از راه رسید و بعد چند دقیقه مامان دید سرو صدایی از پسرش نیست و متوجه شد با خاله جان رفته است پارک مجدداً.

و بعد از پارک هم جوجه ی حسابی سرحال کلی برای همه رقصید و آواز خوندشکلکهای جالب آروین. و به محض نشستن توی ماشین برای برکشت به خانه در آغوش مادر بیهوش شد.

از آقا گوسفنده بگم که دایی جان با یک عدد وانت اختصاصی , ایشان را روانه باغ کرده و ببعی جان به محض رسیدن و دوان دوان خوشحال و خندان خود را به جمع گله دوستان رسانیدند.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)