13 - سفر به شمال و تجربه طبیعت
صدرا کوچولو 10 روزی رو در خطه سبز شمال گذروند و خیلی بهش خوش گذشت, صبح بعد یا قبل صبحانه تو حیاط چرخ میزد و با گل ها و پرنده ها صحبت میکرد و بعد هم دریا و ماسه بازی! از توی آب رفتن خیلی استقبال نکرد اما تا دلتون بخواد ماسه بازی کرد. با بابا اسب سوار شد و قایق سواری.
توی یه کوچه بن بست با بابا جون و کوروش دنبال غاز و مرغ ها کرده بود و موفق شده بودن یکی رو بگیرند و نوازش کنن, یه گاو در حال چرا رو از نزدیک دید و وقتی صدا زد" گاااابییییی" گاوه در حال جویدن با چشمای خمارش نگاهی به صدرا کرد.
وقتی اولین بارون رو سرو صورتش چکیده صدرا تو بغل بابا سا میگه : آب بازی!
برای بالا رفتن و پله ها از همه استمداد میطلبید و وقتی ناموفق بود با غر غر خودش پایین می آمد. البته بگم که این اواخر خیلی تند تند بدون اینکه از کسی بخواد پله ها رو طی میکرد.
دیروز بعد از گذشت یک روز از بازگشتن از خواب بیدار نشده گفت دریا و بابا قول داد که صدرا جان به زودی دریا رو ببینه...