سه شبه که صدرا جون دیگه توی اتاق خودش, توی تختش, پیش دوستاش( عروسکای پشمالوش) میخوابه. ولی هنوز دوست داره موقع خواب دست مامان رو بگیره و نیشگونای کوچول کوچول بگیره , یا بعضی وقتا سر روی یک دست مامان و دست دیگه رو تو دست بگیره, بعضی وقتا هم میخواد همون دستی که سرش روشه رو تو دستش بگیره که یه ذره سخته. امشب از اون شبا بود, و وقتی مامان بهش گفت نمیشه , خودش گفت دو تا دست که بیشتر نداری مامان گفت کاشکی من چهار تا دست داشتم, از خدا میخوام که دو تا دست دیگه بهم بده , صدرا خیلی ذوق زده گفت دوست دارم, مامان میگه پس خودت با خدا صحبت کن و بهش بگو که دو تا دست دیگه به مامانی بده. بعد چند ثانیه, میپرسه : خدا تو کوچه است؟؟ خدا کجاست ...