صدراصدرا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
سپهرسپهر، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

داداش کوچولوها

94- حاضر جوابی شیرین

رفته بودیم مهمونی , عمه جان موقع خدافظی به صدرا میگه تو به من یه بوس ندادی, من میخوام برم پیش دایی مجید, بوست رو براش ببرم, صدرا هم در حالیکه جلوی دهنش رو میگرفت , گفت من سیر خوردم دهنم بوی سیر میده. بهش گفتن کی سیر خوردی؟؟ گفت کوچولو بودم سیر خوردم الان دهنم بو میده نمیتونم بوست کنم.   مادر داشت صدرا رو میبرد که برای چند ساعت خونه ی مامان نسرینش بمونه, توی راه داشت تذکرات لازمه رو میداد و یا آوری کرد که وسایل دکوری که مامان نسرین جلوی تلویزیون گذاشته اسباب بازی نیستن و نباید به اونا دست بزنه. آخر شب مامان نسرین تعریف کردن که چندین و چند بار رفته که به اونا دست بزنه ولی خودش یادآوری کرده که اینا مال بازی نیست و مامانم گفته د...
14 ارديبهشت 1392

93- مهد کودک جدید ( خانه کودک آفرینش)

امروز اولین روز از کلاسهای مهارت و خلاقیت در خانه کودک آفرینش www.aafarinesh.com  بود. از سال گذشته صدرا تو کارگاههای مادر و کودک هنرکده بادبادک شرکت کرده بود , منتها همه با حضور مادر و با حضور دوستی عزیزی به نام " نامی". امروز اولین سوالش از مادر این بود که آیا نامی هم می آد؟؟ چرا نامی نمی آد پس .  و خلاصه کلی سراغ حضور نامی جون رو گرفت. بعد از ثبت نام رفتیم طبقه بالا که به قول خودمون پلی هاوس اونجاست و کلاسهای مهد کودک طبقه پایین و صدرا قراره که بعد از گذران کلاسهای مهد و آشنا شدن با محیط بره تو مهد. اولش که پشت مامان قایم میشد و خجالت میکشید , اما کم کم با دیدن کلی عروسک پشمالو که صدرا خیلی بهشون علاقه داره و باقی اسب...
8 ارديبهشت 1392

نی نی #2

                                 دیگه کم کمک اومدن آقای نی نی داره جدی میشه  تا اینجا رو بیشترش سرگرم صدرا خانمون بودیم و خیلی دلمشغول چقدر مونده ها نمی شدیم. اما بعد از نوروز با رسیدن چند دست لباس متبرک از کربلا توسط باباجون و مامان نسرین , و امروز امدن کریر و تخت نوزاد و لباسای دیگه نوزادی توسط بابامحمد و مامان مریم و یکی دو تا اسباب بازی خوشگل که دایی مجید و جینای نازنین زحمتش رو کشیده و فرستاده بودن, رسمیت گرفت . آقای سپهر خان خیلی مشتاق ورودت هستیم.  صدرا هم تند تند سراغت رو میگیره و امروز داشت با توپی که دایی مجید برات فرستا...
29 فروردين 1392

92-

پسرم  انقدر دوست دارم که تمام لحظاتت , تمام حرفها, بازی کردنها و خنده ها و حتییی گریه هات رو ثبت کنم که  مدتیه هیچی برات نذاشتممم ... دوستت داریم 
26 فروردين 1392

91- نوروزتان پیرووووووز

سلام عید امسال هم با همه ی حال و هوا و بدو بدوهای قبلش به سرعت در حال گذره ! امروز ششم فروردین یکهزاروسیصدو نود دو. ولی به قرار این یکهزار سال میگوییم  عید شما مبارک , صد سال به از این سالها  اینم سفره هفت سین  هنر کده بادبادک و پسر ما و رفیق و هم کلاسی اش نامی خان گل    صدرا و ننه سرما شکوفه بهار ما  انشالله سال 92 برای همه پر از اتفاقات خوب و شیرین و دلچسب باشه. برای ما که اولیش تو راهه و اون هم ورود آقا سپهر و تبدیل شدن خانواده سه نفری ما به چهار نفر خواهد بود. خدایا به امید تو ....     ...
6 فروردين 1392

90 - پر پرواز

سالهای پیش وقتی که هنوز نه صحبت همسری بود و نه پسری دردانه , عزیزی از بستگان گفت بچه ها به سنی که میرسند خودت باید بزنیشون تا برن و پرواز رو یاد بگیرن. و حالا من مادر شمه ای از سخن ایشون رو درک میکنم و گرچه هنوز تشنه ی بودن کنار پسرکم تا به خواب رفتنش هستم یک هفته ای است که بعد از خواندن دو کتاب و گذاشتن یه قصه برای گوش دادن اتاقش رو ترک میکنم تا به خواب بره. امشب گفت میشه اینجا بشینی پیشم اما امان از پایی که برای استقلال پیداکردن جگرگوشه ات باید روی دلت بذاری و بگی نه!!  و وقتی برمیگردی تا بهش سر بزنی میبینی فرشته ات فرشته وار و معصوم خوابیده  این قصه برای پروسه ی غذا خوردن هم مکرر است وقتی پسرکمان عادت کرده مثل گنجشککی ...
19 اسفند 1391

89- نیازمندیهای سه

عجب سن عجیبی است این سه سالگی که درست بعد از دمیدن به شمع شماره سه , کلهم خلقیات این عضو عزیز سه ساله ما چنان به هم ریخته که گویی آدم جدید وارد خونه شده... به کلی کمک و همفکری نیازمندیم   ...
12 اسفند 1391

87 - و اینک سه سالگی

  بالاخره بعد از چندین ماه انتظار تولد با طرحهای مختلفی که هر روز خود پسرک برای کیک و تزیینات و کادوی تولدش ارائه میداد روز تولد رسید. اما به دلیل بی خوابی همش گریان بود و حتی وفتی برای گرفتن کیک با پدرش رفت داخل ماشین خوابش برد و وقتی برگشت دلش همچنان ابری بووود تا زمانی که فشفشه بازی شروع شد و لب آقا صدرا خندون شد ولی حیف که فشفشه بازی بعد از مراسم کیک و کادو و ... بود. تولد مبارک هدیه ی ارزشمند و زیبای خدا    ...
11 اسفند 1391

86- من رو دست کم نگیررر

مادر کمی در حال تمیز کاری خونه ی مامان مریم است که از سفر مکه برمی گردن و نحوه ی کار با تی اونها رو بلد نیست و سخت درگیر با اون که پسر کوچکش از راه میرسه دسته تی رو میگیره و میگه اینطوریه .... و نگاه عاقل اندر ... او به مادرش و خنده های قهقه ی مادر و پدر از این کار پسرک.   به بابا محمدش میگه تولدت کیه , جواب میده که من تولد ندارم و صدرا میگه چراا ناراحت نباش خدا به تو هم تولد داده غصه نخور خودم برات جشن میگیرم    به شکم مادر نزدیک میشه و یوااش میگه داداشی دیگه برام کتاب نمی فرستی؟؟ من اون کتابم رو رنگ کردمااا ...
9 اسفند 1391