صدراصدرا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
سپهرسپهر، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

داداش کوچولوها

55- چی بگم ******** مسافرت

به بابا میگه دایی مجید برای من کادو فرستاده ولی برای تو فرس نَتاده !!   یه مسافرت یک روز و نیمه با دوستای خوب خیلی مارو شارژ کرد  البته که روز قبلش صدرا خان از تاب افتاد و از نیمه های شب تا دم دمای صبح آی دستم آی دستم داشت ساعت حدود دو ظهر با مامان رفتن بیمارستان چمران عکس از آرنجش گرفتن که بابایی هم خودش رو رسوند پزشک متخصص اورژانش گفت که چیزی نیست و مسکن داد و گفت ببریدش تا دو روز دیگه اگه بهتر نشد بیاریدش و ما که با بقیه ساعت 3 بعد از ظهر قرار داشتیم با هشت ساعت تاخیر ساعت 11 شب به اتفاق عمو سعید و خانم و دخترش آوا خانم حرکت کردیم ...
11 تير 1391

54- عکس

کاردستی برگرفته از مجله خوب نبات کوچولو:   صدرا و پرنده محبوبش   صدرا و نمای تابستانی   ...
17 خرداد 1391

52- داستان نیمه شب

ساعت از یک شب گذشته و پسمل ما بیخواب بیخواب  با باباش تو اتاقش اسباب بازی بازی میکنن( جمله خودش) و وقتی بابا میگه دیگه برو بخواب , گریه ها میکنه که لباس بپوشیم بریم دور بزنیم بابا اوردش تو اتاق خواب تا به هوای تعریف و بازی فراموش کنه ولی پسرکم اشک میریزه که بریم دور بزنیییییم  و مادر فقط روپوشی روی لباس خانه و روسری به سر و پدر با لباس خانه به راه میافتد که خواسته پسرش را در ساعت 2:30 نیمه شب بجا آورد. و داخل ماشین, خواب آلود, نگاهی به سرتا پای پدر : اینجوری اومدی ! لباساتو در بیار لباس بیرون بپوش بیا                         ...
14 خرداد 1391

51-

بعضی وقتا مامان رو م خانوم صدا میکنه و جدیداً دخترم !  وقتی کار اشتباهی میکنه فوری میگه ببخشید معذرت میخوام , بعدم میگه مامانی باهم خنده کنیم  ( این مامانه موقع زبون ریختن صدرا) دیشب هم موقع کار کردن بابا حسابی سر صدا کرد مامان پسر رو برد تو اتاق و گفت بهتره دیگه بخوابی , پسر یه کم دراز کشید بعد هم گفت بریم پیش بابا , بلند شد رفت سمت بابایی و گفت نوکرتمممم. (اینم دیشب بابایی) راستی ما داریم سودوکو رو با توپای کوچولو صدرا تمرین میکنیم , مثلا مامان میگه صدرا یه توپ آبی , یه صورتی , یه زرد توی ردیف داریم تو ردیف پایینی زیر توپ آبیه صورتی, زیر صورتیه زرد و از پسر پرسیده میشه : اینجا چه رنگی بذاریم؟؟...
3 خرداد 1391

49- یه روز گوسفندی

توی هفته ی گذشته مامان با مامان بزرگ صدرا تلفنی صحبت می کرد که متوجه شد دایی جان ( یکی از دایی های مامان) یه دونه ببعی خریده تا وقتی همه خانواده دور هم هستند پخ پخ کنند و نوش جان! مامان گفت پس ما آمدیم که صدرا ببعی رو از نزدیک ببینه. مامان تصور میکرد که صدرایی بترسه , اما وقتی رسیدن پسر دست تو دست مادر جون , رفتن خدمت آقای ببعی خیلی بزرگ قهوه ای رنگی که پشم هاش رو هم چیده بودن و یه شکل بدی پیدا کرده بود   ( این حس مامان است نسبت به ایشون - ببعی).  اون روز قرار شد پنجشنبه شب همه برای پخ پخ کنون ببعی بیان خونه مادر جون. صبح پنجشنبه بابا , مامان و صدرا رو دم خونه مامانی پیاده کرد و خودش سر کار رفت. سر میز صبحونه صدرا ...
30 ارديبهشت 1391

48- به کار بردن فن ! دوست تازه

مامان توی آشپزخونه کنار جاقاشقی سه تا دونه کفشدوزک آهن ربایی داشت که کم کم به تصاحب آقا صدرامون در آمد. مامان یکی اش رو توی اسباب بازیها پیدا کرد و چسبوند سر جاش!  پسرک دوباره اومد و گفت مامان اون لاکپشت رو میدی؟؟ مامان: نه ! اول برو اونای رو که بردی بیار بعد من این رو بهت میدم. پسر دوباره خواهشش رو تکرار کردو مادر دوباره حرفش را. صدرا رفت از گوشه ای در ظرفی رو باز کرد. اومد و گفت بیا پیدا کردم , ولی چیزی توی مشتت نبود , فقط به خاطر اینکه کارش راه بیافته.... تازگیهای گل پسری گاهی وقتا یه چیزی به کنار دستی اش میگه و وقتی ازش میپزسیم با کی حرف میزنی میگه حاجی فیروز!! اسم دوست نام دوستش حاجی فیروزه البته فقط گااهی این حاج آقا...
18 ارديبهشت 1391

47- خواب

صدرا خواب دید. دیروز صبح قبل از اینکه ساعت آقای پدر برای رفتن به سر کار به صدا در بیاد , صدرا با گریه از خواب بیدار شد , رفت تو بغل باباش و گفت بریم پیش مامان, مامان بهش گفت من اینجا پیشتم , صدرا با گریه گفت نه مامان اونجاست (توی آشپزخانه) و پدر رو مجبور کرد که از جا بلند بشه و به سمت آشپزخانه بره و تا دقایقی وقتی مامان سمتش میرفت تو آغوش بابا فرو میرفت و ... چی تو خوابش بود خدا داند. اما امیدواریم همیشه خوابای رنگی قشنگی ببینی پسرکم
16 ارديبهشت 1391