73 - راهکار منحصر به فرد
دیشب تو ترافیک داشتیم برمیگشتیم خونه صدرا یدفه گفت این ماشین ما دیگه جون نداره , بریم یه بانک بزنییییم ماشین بخریم مامان و بابا اندر تعجب اینکه این پسرک کجا همچین چیزی رو شنیده آخر شب داریم از خونه ی باباجون برمیگردیم خداحافظی و دست و بوس بعد میگه مرسی که اومدم یکی از همسایه های مامان نسرین آش آورده و مشغول تعارفات می آد میگه خانم بفرمایید اونجا تاااریکه ( چراغ راهرو تایمریه ) بعد که خانومه گفت نمی آد گفت پس به سلامت خداافظ و در رو بست رفتیم مطب دایی جون رفته پشت میز منشی نشسته و هر مریضی می آد داخل میگه سلام بفرمایید ( منشی کوچک) , بعد با مامان نسرین رفتیم پیش دایی که پزشک هستن میگه دایی مام...
نویسنده :
مامان
22:45